درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان love نمي دونم از كجا شروع كنم؟ __________________
ای خدا جانم؟!... یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 7:41 :: نويسنده : ho3in
عزیزترینم، بهترینم، پاره وجودم، سلام و هزاران سلام و درود بر روی ماه تو. یک شاخه رز تقدیم تو باد رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد تنها دل ساده ای است دارائی من آنهم شب عقد و عید تقدیم تو باد می خواهم بنویسم و با زبان قلم،جلوه ای از احساسات عاشقانه ام را به محبوبۀ دلم ابراز کنم! من و تو یعنی عشق،عشق یعنی ما،ما یعنی یک دنیا خوشبختی! تو یعنی بهترین،زیباترین، لایق ترین... تو یعنی برای من، برای قلبم، تا ابد و برای همیشه... من و تو باهم یعنی یک قصه بی پایان... من برای تو، تو برای من، ما برای هم، چقدر قشنگ است این عشق من و تو؟! تو گل من، من باغبان تو، تو دریای من، من ساحل تو... تو طلوع من، من وجود تو،تو نفس من،من هوای تو... تو باران من،من سرپناه تو، تو مهتاب من، من آسمان تو... خیلی عزیزی برایم. باور کنی، باور نکنی برایت می میرم! بیا در میان عاشقان بهترین باشیم، ما می توانیم عاشق ترین باشیم... بیا در میان عاشقان دیوانه ترین باشیم، ما می توانیم برترین باشیم... تو دنیای منی، من دیوانه تو، تو لیلای منی، من مجنون تو... من و تو در میان عاشقان عاشقترینیم، من و تو از عشق بالاترینیم... عشق بدون تو عشق نیست، این زندگی بدون تو، زیبا نیست... با تو شادم،بی تو پریشانم،با من بمان تا همیشه لبخند عشق بر روی لبانم باشد. زیباترین لحظه زندگی ام با تو، قشنگترین خاطره هایم در کنار تو، زندگی ام، عشقم، نفسم فقط تویی! این همه احساس عاشقانه و خالصانه، تقدیم به تو، این قلب کوچک و بی طاقتم فدای تو، بی نهایت عشق و محبت برای تو... و در یک کلام که زبان قال و حالم به آن مترنّم است: تو را در قلب شعرم می گذارم به دست باد و باران می سپارم تمام شعر منی یک جمله بشنو تو را تا بی نهایت دوست دارم یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 7:36 :: نويسنده : ho3in
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.” روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی! پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, :: 19:47 :: نويسنده : ho3in
سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟ نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, :: 19:34 :: نويسنده : ho3in
عشقم بهم گفت آرزو دارم واسم دعا کنی
شب و روز با چشم گریون دعایش کردم
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 23:2 :: نويسنده : ho3in
عشق رازی است مقدس
عشق موهبتی است الهی
عشق راز زندگی است
عشق یعنی بودن
عشق یعنی با هم بودن
عشق یعنی ما
عشق یعنی من یعنی تو
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : ho3in
باران که می بارد همه چیز تازه میشود ...
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:53 :: نويسنده : ho3in
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : ho3in
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : ho3in
امشب کم توقع شده ام چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:46 :: نويسنده : ho3in
خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : ho3in
کوچه ها را بلد شدم چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : ho3in
دوست داشتن یعنی فهمیدن ناگفته های کسی که دوستش داری چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : ho3in
بوسه ابتکاریست از طبیعت برای وقتی که احساس در کلام نمی گنجد
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : ho3in
زندگی چیست؟ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : ho3in
کاش بودی تا دلم تنها نبود ... چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : ho3in
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
…
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : ho3in
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشهی بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بیحس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد.
روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : ho3in
خستهتر از صدای من، گریهی بیصدای تو
.
.
.
.
.
. .
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : ho3in
رو پاکت سیگار نوشته بود چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 20:57 :: نويسنده : ho3in
یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند … یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم …
یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام …
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : ho3in
مات شدم چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 20:26 :: نويسنده : ho3in
سرت رو بزار رو شونم تا بگم دوستت دارم، نمی تونم بی تو بمونم، بی تو بمونم.... گل نازم، مهربونم، اگه برنگردی دیوونه می شم، غزل می خونم... نمی دونی چقدر دلم هوات و کرده، هوای قهر و آشتی و نگاهت و کرده، نمی دونی قلب شکستم اینجا اسیره، نگفتی با خودت بری دلم می میره؟؟؟؟!!! مگه من و نمی خوای؟ چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی و جای پات و رو قلبم گذاشتی؟ اگه من و نمی خوای چرا حرف هات بهونه است؟ چرا گفتی دوستم داری گفتی باهات می مونم...!!! آخه من تنهای تنهام، بی تو باز اسیر غم هام، می دونم خوب می دونم، من و عمری بازیچه کردی، می دونم بر نمی گردی، می دونم بر نمی گردی.... سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 21:5 :: نويسنده : ho3in
از تو خواهش میکنم فقط ی فرصت دیگه اشک چشامو ببین ببین نگاهم چی میگه نرو خواهش میکنم فقط ی لحظه صبر کن که هنوز حرف نگفته واسه تو خیلی دارم از تو خواهش میکنم فقط ی فرصت دیگه داغ دلم داره تازه میشه قراره بازم ببینمش فکر نکنم طاقت بیارم ایندفعه میمیرم از غمت سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : ho3in
منم تنهاترین تنهای تنها اسمتو می نویسم روی شن ها باد میاد اسمتو پاک میکنه
کارم شده در این صحرای غمها
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : ho3in
بوسه یعنی لذت دلدادگی ، لذت از شب لذت از دیوانگی ،
بوسه آغازی برای ما شدن ، لحظه ای با دلبری تنها شدن ،
بوسه آتش می زند بر جسم و جان ،
بوسه یعنی عشق من با من بمان
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : ho3in
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : ho3in
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 18:56 :: نويسنده : ho3in
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : ho3in
![]() ![]() |